وقتی با مدرسه رفته بودیم مشهد یه روز صبح همه با هم رفتیم حرم برای نماز صبح.
من و دوستم مرضیه داشتیم با هم حرف میزدیم.دیدیم دوستم مبینا سرش پایین داره با خودش
حرف میزد.میگفتک:تو هتل تو هتل.من تکونش دادم دیدم خواب !!!
داشت تو خواب با خودش حرف میزد!!
سلام دوستان
امروز به من خیلی خوش گذشت.
امروز هم برنامه داشتیم هم مشاعره بود.
منم با اعتماد به نفس کامل وبدون هیچ آمادگیی شرکت کردم
یکی قبل من نشسته بود که کتاب شعرو جوییده بود
یک کلماتی به من میفتاد هنوز یه دور کامل نخونده بودن که من سوختم
از جلوی معلما که رد میشم بهم میخندن.
ولی با این حال بهم خوش گذشت و این که زندگی جاری ست چه خوب چه بد.
ماقرار خویش را در بیقراری یافتیم
موج دریا طالب آرامش مرداب نیست
ژاله بیجا اشک خود را بررخ ما میکشد
گوهر نایاب او در چشم ما کمیاب نیست
خدایا
به شناخت تو زندگانیم
به نصرت تو شادانیم
به کرامت تو نازانیم
به عز تو عزیزانیم!
خدایا نه شناخت تو را توان
نه ثنای تو را زبان
نه دریای جلال و کبریای تو را کران
پس تو را مدح و ستایش چون توان؟!
سلام دوستای عزیزم
من سارا هستم و این وبلاگو به تازگی درست کردم
خوشحال میشم که منو یاری کنید